بیست و چهار شب از شصت و چهار شب گذشته و چهل شب مونده
زندگی تو محیط اجتماعی خیلی خوبه و آدم و بزرگ میکنه
اما خوابگاه دیگه خیلی اجتماعیه من به عنوان یک انسان اختیار زندگی خودم و ندارم و تو همه مسائل زندگیم دخالت میشه
نمیتونم نیم ساعت با خودم خلوت کنم و نمیتونم با تمرکز و اعصاب راحت درس بخونم احساس میکنم همچنان از زندگی عقبم
دلم یه زندگی نرمال و آدمیزادی میخواد نه اینکه هر بار برای تغییر و قرار از موقعیت فعلی به فکر مسیر جدید باشم
امشب قسمت آخر از یاد رفته رو دیدم چقدر دلم گرفت از آخر فیلم
زندگی یه احساس قشنگ یه دوست داشتن و دوست داشته شدن به من بدهکاره
دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ 22:41 دختر بهار